داستان

منتظر داستان های من باشید

خاطرات یه بچه ی ناز نازی

1399/1/5 15:00
نویسنده : عسل مشکانی
106 بازدید
اشتراک گذاری

من عسل هستم و 12 سالمه من یه ابجی کوچیکتر از خودم دارم که خیلی لوس و هه چون از من کوچیکتر طرف او نو می گیرن . من عاشق داستان خوندن و نقاشی و حرف زدن با دوست صمیمیم هستم و.....غزل ابجی کوچکترم 8 سالشه و همیشه مزاحم خوش گزارانی های من می شه . 

شنبه

مامان . مامان 

من باید برم مدرسه دیرم شده 

مامان: باشه الان بیا صبحونتو بخور عزیزم و لباساتو بپوش هنوز هم دیر نشده خیلی ساعت 6 و کلاست ساعت7

من:باشه 

رفتم . و رسیدم به مدرسه ملیکا رو دیدم باهم کلی حرف زدیم و.....

ملیکا بهترین دوسته منه 

ملیکا هم از شانس بدش یه داداش داره به اسم مانی من واقعا دلم برای ملیکا می سوزه

تو خیالاتم بودم که زنگ کلاس رو زدند معلم امد تو کلاس و ریاضی و علوم درس داد 

من و ملیکا اخلاقامون شبیه همه من تا الان دوستی بهتر از ملیکا نداشتم ومنفقط با ملیکا دوست نیستم فرزانه هم یکی دیگه از دوستامه ما همیشه سه تایی باهم تو گروه ها هستیم 

من و ملیکا یه گروه داریم به اسم جاسوسان.....................

 

 

اگه تا این جا خوشتون امده بگین تا ادامشو بنویسم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به داستان می باشد